از لوریا تا داماسیو: پیشگامان عصب‌روان‌شناسی و علوم اعصاب شناختی

این مقاله داستان پیشگامان عصب‌روان‌شناسی است که با مطالعه مغز، پلی میان دنیای فیزیکی نورون‌ها و دنیای انتزاعی ذهن، آگاهی و احساسات ساختند؛ از الکساندر لوریا تا آنتونیو داماسیو.

تصویر مونتاژی از چهره‌های پیشگامان عصب‌روان‌شناسی مانند لوریا و داماسیو در کنار تصویری از مغز انسان.
“ ذهن بدون بدن و هیجانات، یک ماشین حساب ناقص است و برای درک کامل انسان، باید این سه را در کنار هم ببینیم. “

در مقاله پیشین، یک «نقشه راه کلی از رویکردهای روان‌شناسی» ترسیم کردیم و دیدیم که رویکرد زیستی چگونه به سخت‌افزار مغز می‌پردازد. اکنون زمان آن است که عمیق‌تر به این حوزه سفر کنیم و با معماران اصلی آن آشنا شویم. تاریخ علم پر از داستان‌های شگفت‌انگیز است؛ داستان‌هایی که در آن یک مشاهده بالینی یا یک آزمایش هوشمندانه، درک ما از جهان را برای همیشه تغییر می‌دهد. داستان عصب‌روان‌شناسی۱ و علوم اعصاب شناختی نیز از این قاعده مستثنی نیست. این مقاله، داستان پیشگامانی است که با مطالعه مغزهای آسیب‌دیده و سالم، پلی میان دنیای فیزیکی نورون‌ها و دنیای انتزاعی ذهن، آگاهی و احساسات ساختند؛ از الکساندر لوریا در روسیه‌ی جنگ‌زده تا آنتونیو داماسیو در آزمایشگاه‌های مدرن.

الکساندر لوریا: نقشه برداری از ذهن در میدان جنگ

داستان ما با الکساندر لوریا (Alexander Luria)، یکی از بنیان‌گذاران عصب‌روان‌شناسی مدرن، آغاز می‌شود. لوریا در طول جنگ جهانی دوم، با سربازانی کار می‌کرد که دچار آسیب‌های مغزی شده بودند. او به‌جای تمرکز صرف بر اینکه «کدام بخش» از مغز آسیب دیده، به این پرسش پرداخت که «چگونه» عملکرد فرد مختل شده است. او دریافت که کارکردهای پیچیده ذهنی مانند زبان یا برنامه‌ریزی، در یک نقطه خاص از مغز قرار ندارند، بلکه نتیجه همکاری شبکه‌ای از نواحی مختلف مغزی هستند. این ایده که به «سیستم‌های عملکردی پویا» مشهور است، دیدگاه مکان‌یابی افراطی را به چالش کشید.

مطالعات موردی دقیق و انسانی لوریا، مانند کتاب‌های «ذهن یک یادسپار» و «مردی با دنیای از هم گسیخته»، نشان داد که چگونه آسیب به مغز می‌تواند کل جهان تجربه یک فرد را تغییر دهد. رویکرد کل‌نگر و کیفی او، سنگ بنای ارزیابی‌های عصب‌روان‌شناختی مدرن شد و به ما آموخت که برای درک ذهن، باید به داستان کامل زندگی فرد گوش دهیم، نه فقط به محل ضایعه مغزی.

دونالد هب: قانونی که یادگیری را توضیح داد

اگر لوریا به ما آموخت که مغز چگونه به‌صورت شبکه‌ای کار می‌کند، دونالد هب (Donald Hebb) توضیح داد که این شبکه‌ها چگونه شکل می‌گیرند و تغییر می‌کنند. در سال ۱۹۴۹، هب یک اصل ساده اما انقلابی را پیشنهاد کرد که امروزه به «قانون هب» یا «اصل یادگیری هبی» مشهور است: «نورون‌هایی که با هم شلیک می‌کنند، به هم متصل می‌شوند.» (Neurons that fire together، wire together).

این ایده، پایه‌های بیولوژیک یادگیری و حافظه را توضیح می‌داد. بر اساس این اصل، هر بار که تجربه‌ای داریم، گروهی از نورون‌ها در مغز ما فعال می‌شوند. اگر این تجربه تکرار شود، ارتباط (سیناپس) بین این نورون‌ها قوی‌تر می‌شود و یک «مجمع سلولی» (Cell Assembly) شکل می‌گیرد که نماینده آن خاطره یا مهارت در مغز است. این مفهوم که امروزه پلاستیسیته سیناپسی۲ نامیده می‌شود، اساس درک مدرن ما از چگونگی تغییر مغز در پاسخ به تجربه است و الهام‌بخش حوزه‌هایی مانند هوش مصنوعی و شبکه‌های عصبی بوده است.

نمودار دو نورون که با یک سیناپس به هم متصل هستند و با فعال شدن همزمان، اتصالشان قوی‌تر می‌شود.
قانون هب: فعال‌سازی همزمان نورون‌ها، ارتباط سیناپسی بین آن‌ها را تقویت می‌کند و اساس یادگیری را تشکیل می‌دهد.

مایکل گازانیگا: دو ذهن در یک جمجمه

یکی از رازآلودترین پرسش‌ها در علوم اعصاب، ماهیت آگاهی و «خود» است. مایکل گازانیگا (Michael Gazzaniga) با مطالعات پیشگامانه خود بر روی بیماران دو نیمکره۳ (Split-brain)، پنجره‌ای شگفت‌انگیز به این دنیا گشود. این بیماران برای درمان صرع شدید، تحت عمل جراحی قرار گرفته بودند که در آن جسم پینه‌ای (Corpus Callosum) - شاهراه ارتباطی بین دو نیمکره مغز - قطع شده بود.

گازانیگا و همکارش راجر اسپری، با طراحی آزمایش‌های هوشمندانه دریافتند که هر نیمکره مغز می‌تواند به‌طور مستقل از دیگری، آگاهی، اراده و یادگیری خود را داشته باشد. برای مثال، وقتی تصویری به نیمکره راست (که زبان ندارد) نشان داده می‌شد، بیمار نمی‌توانست بگوید چه دیده، اما دست چپ او (که توسط نیمکره راست کنترل می‌شود) می‌توانست شیء مربوطه را از میان اشیاء دیگر انتخاب کند. شگفت‌انگیزتر اینکه، نیمکره چپ (که مسئول زبان و استدلال است) برای توجیه کاری که دست چپ انجام داده بود، یک داستان منطقی اما کاملاً ساختگی سرهم می‌کرد! گازانیگا این پدیده را «مفسر نیمکره چپ» نامید. این یافته‌ها درک ما را از یکپارچگی خودآگاهی عمیقاً به چالش کشید و نشان داد که ذهن ما استاد داستان‌سرایی برای معنادار کردن جهان است، حتی اگر از دلایل واقعی اعمال خود بی‌خبر باشد. این دیدگاه‌ها پایه‌های مهمی برای «انقلاب شناختی» و درک فرآیندهای عالی ذهن فراهم کردند.

طرحی شماتیک از آزمایش دو نیمکره که در آن اطلاعات بصری فقط به یک نیمکره مغز ارسال می‌شود.
آزمایش‌های گازانیگا روی بیماران دو نیمکره، تخصص‌های متفاوت هر نیمکره و طبیعت داستان‌سرای ذهن را آشکار کرد.

آنتونیو داماسیو: بازگشت هیجان به جایگاه خرد

برای قرن‌ها، فلسفه غرب عقل و هیجان را دو نیروی متضاد می‌دانست؛ هیجان به‌عنوان عنصری مزاحم که قضاوت منطقی را مختل می‌کند. آنتونیو داماسیو (Antonio Damasio)، عصب‌شناس برجسته، با مطالعات خود بر روی بیمارانی با آسیب در قشر پیش‌ پیشانی، این دیدگاه را کاملاً دگرگون کرد. این بیماران، با وجود هوش و حافظه سالم، توانایی تصمیم‌گیری درست در زندگی روزمره را از دست داده بودند. آن‌ها ساعت‌ها بر سر انتخاب‌های ساده‌ای مانند تاریخ قرار ملاقات بعدی، فلج می‌شدند.

داماسیو دریافت که مشکل اصلی این بیماران، قطع ارتباط بین مراکز شناختی و مراکز هیجانی مغز است. او «فرضیه نشانگر بدنی۴» (Somatic Marker Hypothesis) را مطرح کرد. بر اساس این فرضیه، هیجانات و احساسات ناشی از آن‌ها (که در بدن حس می‌شوند)، مانند یک زنگ خطر یا یک چراغ سبز عمل کرده و گزینه‌های تصمیم‌گیری را برای ما محدود و قابل مدیریت می‌کنند. به عبارت دیگر، «احساسات» شهودی ما، میان‌برهای هوشمندانه‌ای هستند که به ما کمک می‌کنند منطقی‌تر عمل کنیم. کار داماسیو نشان داد که ذهن بدون بدن و هیجانات، یک ماشین حساب ناقص است و برای درک کامل انسان، باید این سه را در کنار هم ببینیم.

پلی به سوی آینده: از فلسفه تا نوروساینس

مسیر ترسیم شده توسط این پیشگامان، به چهره‌های دیگری مانند پاتریشیا چرچلند (Patricia Churchland) و حوزه «نوروفلسفه» (Neurophilosophy) می‌رسد که تلاش می‌کند پرسش‌های قدیمی فلسفه درباره آگاهی، اراده آزاد و اخلاق را با استفاده از یافته‌های علوم اعصاب پاسخ دهد. این سیر تکاملی نشان می‌دهد که رویکرد زیستی در روان‌شناسی، صرفاً یک تحلیل تقلیل‌گرایانه از مغز نیست، بلکه ابزاری قدرتمند برای کاوش عمیق‌ترین جنبه‌های تجربه انسانی است.

جمع‌بندی

از لوریا تا داماسیو، هر یک از این دانشمندان بخشی از پازل پیچیده ذهن و مغز را حل کردند. لوریا به ما نشان داد که کارکردهای ذهنی در شبکه‌های مغزی توزیع شده‌اند. هب توضیح داد که این شبکه‌ها چگونه از طریق تجربه شکل می‌گیرند. گازانیگا پرده از طبیعت دوگانه و داستان‌سرای آگاهی ما برداشت و داماسیو به ما یادآوری کرد که بدون هیجانات، خرد ما ناقص است. این پیشگامان به ما آموختند که مطالعه مغز، مطالعه خودِ انسان است. درک کار آن‌ها نه تنها برای دانشجویان روان‌شناسی، بلکه برای هر کسی که به ماهیت ذهن و رفتار علاقه‌مند است، ضروری است. این دانش، پایه‌ای محکم برای درک مقالات بعدی این سری درباره رفتارگرایی، شناخت‌گرایی و در نهایت، «تصویر کامل ذهن» خواهد بود.

مطالب مرتبط

برای درک بهتر جایگاه این رویکرد و مقایسه آن با سایر دیدگاه‌ها، مقالات دیگر این مجموعه را از دست ندهید:

دعوت به تعامل

• کدام یک از یافته‌های این پیشگامان برای شما شگفت‌انگیزتر بود؟ کار لوریا، قانون هب، آزمایش‌های گازانیگا یا نظریه داماسیو؟ دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.

• اگر این سفر تاریخی برایتان جذاب بود، آن را با دیگر علاقه‌مندان به علم و روان‌شناسی به اشتراک بگذارید.

سوالات متداول

عصب‌روان‌شناسی (Neuropsychology) دقیقا چیست؟

عصب‌روان‌شناسی شاخه‌ای از روان‌شناسی است که به مطالعه رابطه بین ساختار و عملکرد مغز با فرآیندهای شناختی و رفتاری می‌پردازد. این علم اغلب از طریق بررسی بیماران با آسیب‌های مغزی، به درک عملکرد طبیعی مغز کمک می‌کند.

مهم‌ترین دستاورد مطالعات دو نیمکره (Split-brain) چه بود؟

این مطالعات نشان داد که دو نیمکره مغز می‌توانند به‌طور مستقل عمل کنند و هر کدام تخصص‌های متفاوتی دارند (مثلاً نیمکره چپ برای زبان و نیمکره راست برای پردازش فضایی). این یافته‌ها درک ما از آگاهی و خودآگاهی را به چالش کشید و نشان داد که «خود» ممکن است یکپارچه نباشد.

چرا نظریه آنتونیو داماسیو درباره هیجانات اهمیت دارد؟

داماسیو با «فرضیه نشانگر بدنی» نشان داد که هیجانات و احساسات جسمانی، نه تنها مزاحم تصمیم‌گیری منطقی نیستند، بلکه برای آن ضروری‌اند. این نظریه دیدگاه کلاسیک که عقل و احساس را جدا می‌دانست، متحول کرد و بر اهمیت ارتباط ذهن و بدن تأکید گذاشت.

واژه‌نامه

  1. عصب‌روان‌شناسی (Neuropsychology): شاخه‌ای از روان‌شناسی بالینی و تجربی که به بررسی تأثیر آسیب‌ها یا بیماری‌های سیستم عصبی بر عملکرد شناختی و رفتاری می‌پردازد.
  2. پلاستیسیته سیناپسی (Synaptic Plasticity): توانایی سیناپس‌ها (محل اتصال دو نورون) برای تقویت یا تضعیف شدن در طول زمان، که به‌عنوان مکانیسم اصلی یادگیری و حافظه در مغز شناخته می‌شود.
  3. دو نیمکره (Split-brain): وضعیتی که در آن ارتباط بین دو نیمکره چپ و راست مغز (جسم پینه‌ای) قطع شده است. مطالعه این افراد اطلاعات ارزشمندی درباره تخصص‌های هر نیمکره فراهم کرده است.
  4. فرضیه نشانگر بدنی (Somatic Marker Hypothesis): نظریه‌ای از آنتونیو داماسیو که بیان می‌کند احساسات و واکنش‌های بدنی مرتبط با آن‌ها، به‌عنوان سیگنال‌هایی عمل می‌کنند که فرآیند تصمیم‌گیری را هدایت و بهینه‌سازی می‌کنند.

منابع

  1. Gazzaniga, M. S. (2011). Who's in Charge?: Free Will and the Science of the Brain. Ecco.
  2. Finger, S. (2001). Origins of Neuroscience: A History of Explorations into Brain Function. Oxford University Press.
  3. Damasio, A. (1994). Descartes' Error: Emotion, Reason, and the Human Brain. Putnam.
  4. Luria, A. R. (1973). The Working Brain: An Introduction to Neuropsychology. Basic Books.

این مطلب جایگزین تشخیص یا درمان حرفه‌ای نیست.

برای تصمیم‌های پزشکی با متخصص مشورت کنید.

درباره نویسنده
سایت تسکین روان

سایت تسکین روان

در تسکین روان گروهی از روان‌شناسان و مشاوران حرفه‌ای فعالیت می‌کنند که هدفشان افزایش آگاهی و ارائه راهکارهای کاربردی در حوزه سلامت روان است. ما هر روز تلاش می‌کنیم مسیر رسیدن به آرامش درونی را روشن‌تر کنیم.

0 نظر

    هنوز نظری ثبت نشده است. اولین نفر باشید!

ارسال نظر